سفارش تبلیغ
صبا ویژن

لحظه های کاغذی


ساعت 4:0 عصر دوشنبه 86/10/17

 

 

·       قبول! تو از من خیلی عاشق‌تری، خیلی پاک‌تر، باصفاتر. اصلا هم? «خیلی‌ها» مال توست


 و فقط یکی سهم     من: اویس من از تو خیلی غریب‌ترم!


 

·    در چیزی شبیه هستیم فاصله. درد مشترک از «قَرَن» تو با او. از «قرن» من تا او. فاصله!


فرقی مگر می‌کند؟برای تو از جنس مکان. برای من از جنس زمان. راه دور بود. خیلی. چندین


 بادیه. پر از عشق شده بودی. پر گفتی: «بروم شاید از دورها بشود او را ببینم.»


 

·       تو رسیدی، رفته بود سفر. من رسیدم، رفته بود سفر. تو ندیدیش. من ندیدمش. و ما فقط


 تا همین جا همسفر  تودیم.


 

·       تو رسیدی، رویش نبود، بویش بود. او را نفس کشیدی. نفس کشیدی.

 


      من رسیدم. نه رویش بود، نه بویش. نه هیچ چیز دیگری برای قناعت!


·       تو رسیدی، حنانه بود برای سر در هم گذاشتن. بر فقدان شانه‌هایش گریستن.


 

      من رسیدم حنانه سنگ شده بود. نامی فقط و صدای ناله حتی از اعماقش نمی‌آمد.


·       تو رسیدی، ستون‌ها تن? نخل بودند. نخل‌ها بوی دست می‌دادند. تو در آغوش کشیدیشان.


من آغوش گشودم. لب گذاشتم. سرد بود.


       ما فقط تا همین جا همسفر بودیم. بعد از این داستان من است. تو نیستی. تو با


       سهمت برگشته‌ای به  خیمه‌ات. من!


·       گفتم «سهم من؟» گفتند: «فقط قال رسول الله»! موریانه شدم. افتادم به جان کاغذها.

 


 

·    دلشان سوخت. گفتند: «بهش تصویری بدهیم.» مقدس بود. خیلی. شمایل را می‌گویم.


   همان که به من داده

 

    بودند. به درد بوسیدن می‌خورد. روی چشم کشیدن. به دیوار زدن. فقط...


 

      فقط انگشت‌هایش دست من را نمی‌گرفت. جان نداشتند انگار. دلم می‌گرفت.


 

       باید همه را پیش هم بگذارم. من او را می‌خواهم. کامل. باید پاره‌ها را پیش هم بگذارم:


 

طوفان، تب‌دار درگرفتن. دریا، منتظر طغیان. کوه، آماد?  ذره ذره شدن. و دستها بلند می‌شوند. زمین گوش تیز

 می‌کند و دعا، اولین شکایت او است. اولین شکایت او بعد از 13 سال: «اللهم الیک اشکوا: خدایا به تو گله دارم!»

از این مردم؟ از اینها که نمی‌فهمند؟ نه! «خدایا گله دارم از بی‌رمقی زانوانم: ضعف قوتی!» از اینکه دیگر در من توان

 بر خاستن و در خانه‌ها را یکی یکی زدن و آیه خواندن نیست. «و قلة حیلتی: چرا دیگر راهی به فکرم نمی‌رسد؟»


 و «و هوانی الی الناس:‌ از خواریم پیش مردم.» زیر سای? تاک دستها بلند بود: «الی من تکلنی: مرا به که

وامی‌گذاری در حالی که تو پروردگار مستضعفینی. و انت رب المستضعفین!» پیامبر من؟ مستضعف؟ این عجیب‌ترین

«قال رسول اللهی» که می‌دانم.

·    قبول! تو از من خیلی عاشق‌تری. پاک‌تر. اصلا هم? «خیلی‌ها» برای توست من فقط از تو خیلی غریب‌ترم. من!

جوان قرنهای دور از او! نه رویش را دارم، نه بویش را، نه حتی تصویر کامل او را! انگار کن که من بیراهه‌ای را رفته‌ام.  


حتی تا انتها! کجایند آن رسولانی که نه سیزده سال، فقط چند سال، برای بازگشتم صبوری کنند. کجایند مردانی

که پی‌ام بیایند؟ کجایند آنها که برای باز آمدنم بگریند؟ نفس بزنند، چنان دنبالم بدوند که رمق زانوانشان تمامی

بگیرد، نفس گفت‌وگویشان ببرد و باز برای آمدنم دعا کنند

اویس! من خیلی دورم. کسی از نسل غریب. نسل گریزپا! کجاست زمزم? محبتی که مرا به «مکتب» باز آورد؟ کی


می‌رسد آن جمعه که زمزم? محبتی...


اَللّهُمَّ اِنا نَشْکو اِلَیْکَ فَقْدَ نَبِیِّنا صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَ آلِه وَ غَیْبَهِ وَلِیِّنا.



 


فاطمه شهیدی



¤ نویسنده: محمدعیسی یوسفی

نوشته های دیگران ( )

3 لیست کل یادداشت های این وبلاگ

خانه
وررود به مدیریت
پست الکترونیک
مشخصات من
 RSS 

:: بازدید امروز ::
3
:: بازدید دیروز ::
0
:: کل بازدیدها ::
22165

:: درباره من ::

لحظه های کاغذی

محمدعیسی یوسفی
این وبلاگی است که سعی دارم در آن به مناسبت های مختلف مطالب گوناگونی را در همه ی زمینه ها به اطلاع دوستانم برسانم.

:: لینک به وبلاگ ::

لحظه های کاغذی

::پیوندهای روزانه ::

:: آرشیو ::

تابستان 1387
زمستان 1386
پاییز 1386
تابستان 1386

:: اوقات شرعی ::

:: لوگوی دوستان من::


::وضعیت من در یاهو ::

یــــاهـو

:: خبرنامه وبلاگ ::

 

:: موسیقی ::