سفارش تبلیغ
صبا ویژن

لحظه های کاغذی


ساعت 6:58 عصر چهارشنبه 87/4/26

هفتم شهریور

 

به سمت بقیع حرکت کردم در راه به این فکر می کردم که چگونه با بقیع وداع کنم؟ چگونه با رویی شرمنده و سیرتی آلوده به گناه که پس از هفت روز دعا و مناجات هم لیاقت پاک شدن ندارد عذرم را موجه شمارم و از آن ها عذر خواهی کنم؟ ساعت 30/4 به بقیع رسیدم همانند عاشقی که پس از سال ها دوری از معشوق هم اکنون او را یافته به سمت بقیع دویدم همه چیز از پیش چشمم محو و تار می شود به جز بقیع! پله ها را نمی بینم و فقط شتابان به سمت بقیع می دوم. سریعا خود را به پنجره های بقیع رسانده و دستم را در میان آن ها گره می کنم. دست از پا نمی شناسم. سرا پای وجودم را خجالت و شرمندگی پر کرده باست و بی وقفه گریه می کنم. شیونی از روی بدبختی خویش، از این رو که پس از هفت روز هم خود را نشناختم و نتوانستم از این که در جوار پیامبر و فرزندانش هستم استفاده کنم.حال خود را نمی فهمم گویی حالم همانند کسی است که می خواهد برای همیشه از معشوق خویش جدا شود. ای فرزندان پاک و معصوم! شرمنده ام. تنها چیزی که می توانم  پس از این چند نفسی که در جوارتان بودم، بگویم همین است. نمی دانم چرا؛ اما قبور خاکیشان پیش از هر زمانی به من نزدیک تر بود. نور روحانی  که از قبورشان بر می خاست را با تمام وجود می دیدم که به عرش می رفت! اما باز هم این کبوتران بودند که شاید با نور ها بالا می رفتند یا لایقانی که هم اکنون فرزندان پیغمبر خدا به آن ها نظری داشتند؛ نه من! نمی توانم خود را از بقیع جدا سازم. نمی توانم قبول کنم که دیگر تا مدت های عدیدی نمی توانم اینجا را ببینم و چشمان گناه کارم تا زمان بعیدی نمی توانند در انوار نورانی قبورشان شستشو داده شوند. سخت است لحظه ی وداع با معشوق! ولی زمان بر من تنگ است و به تندی می گذرد و من اسیر زمانم! ای کاش می توانستم حتی برای یک دقیقه ی دیگر خود را به این پنجره ها بچسبانم تا شاید اندکی از رحمت و خلوص امامان بقیع بهره مند شوم. اما نمی توانم. گویی کسی مرا با زور از پنجره ها جدا می کند و با خود می برد. در دل با سکوتی بی پایان فریاد می کنم که ای امامم! من مادرت را ندیدم! مرا ترد نکن خواهش می کنم. به تمنا افتاده ام اما من آن کس نیستم که لیاقت حتی نظری کوچک را داشته باشم. تا به خودم می آیم فقط می توانم از پایین پله های بقیع سربازان نگهبان بقیع را ببینم که بر سر زنانی که به قبرستان نزدیک می شوند فریاد می کنند. چشم از بقیع بر نمی دارم و به سمت حرم امن رسول قدم بر می دارم. در محضر پیامبر فریاد استغاثه ام را بلند می کنم :یا رسول الله! یک چیز می خواهم. پس از این چند روز که زائر خوبی برایت نبودم در حالی که تو بهترین میزبان بودی. با باری پر از گناه مرا به آستانت فرا خواندی! مرا دست خالی بازنگردان. شفاعت می خواهم شافعم باش ای جد بزرگوارم! پس از نماز مغرب به هتل بازمی گردم . خسته ام و بغضی سنگین گلویم را می فشارد. اشک هایم بی صبرانه جاری می شوند چرا که امروز با امامان و صاحبانش وداع کرده و باید فردا با جد آن بزرگواران تا زمانی دور خداحافظی کنند

¤ نویسنده: محمدعیسی یوسفی

نوشته های دیگران ( )

3 لیست کل یادداشت های این وبلاگ

خانه
وررود به مدیریت
پست الکترونیک
مشخصات من
 RSS 

:: بازدید امروز ::
32
:: بازدید دیروز ::
1
:: کل بازدیدها ::
22135

:: درباره من ::

لحظه های کاغذی

محمدعیسی یوسفی
این وبلاگی است که سعی دارم در آن به مناسبت های مختلف مطالب گوناگونی را در همه ی زمینه ها به اطلاع دوستانم برسانم.

:: لینک به وبلاگ ::

لحظه های کاغذی

::پیوندهای روزانه ::

:: آرشیو ::

تابستان 1387
زمستان 1386
پاییز 1386
تابستان 1386

:: اوقات شرعی ::

:: لوگوی دوستان من::


::وضعیت من در یاهو ::

یــــاهـو

:: خبرنامه وبلاگ ::

 

:: موسیقی ::