هشتم شهریور
. صبح به سمت حرم پیامبر به راه می افتم. بغضم گلویم را می فشرد و به صورت دانه هایی شیشه ای بر گونه ام جاری می شود. لحظه ی وداع نزدیک است و حرم معشوق در پیش. فضای غریبی است. در هر طرف عده ای شیون و زاری می کنند. رو به میزبان خود نشسته اند و التماس می کنند، گریه می کنند و خواهش می کنند که یا رسول الله اگر مهمان خوبی برایت نبودیم ما را ببخش ما لیاقت مدینه را نداشتیم. ما کجا و مدینه کجا. اما خوشا به حال آنان که در لحظه ی خداحافظی،امامان به ظاهر خفته در بقیع را می دیدند و شاید وداعی ابدی با آن ها نداشتند چرا که بهشت را برای ملاقات یک دیگر قرار داده اند. یا شاید هم دیداری نه چندان دور در لحظه ی ظهور صاحب الزمان(عج)! برای آخرین بار چشمانم را در زلال مقبره ی رسول اعظم می شویم و به بقیع نگاهی می اندازم که همانند همیشه آسمانی پر از غم و اندوه بر سر آن پرده افکنده است. خداحافظی می کنم...
اما نمی توانم باور کنم. نمی دانم چه طور از مدینه و وسجدالنبی و بقیع جدا شوم. اما باید این کار را بکنم. راه دیگری ندارم. عصر در هتل با غسلی خویش را تطهیر کرده و خویش را آماده می کنم تا به محضر خدا رهسپار شوم. اگر چه که عالم محضر خداست!
در اتوبوس برای آخرین بار مدینه را می بینم. برای آخرین بار بوی خاک غریب بقیع به مشامم می رسد و برای آخرین بار رحمت پیامبر را از نزدیک لمس می کنم. به سمت مسجد شجره به راه می افتیم... .
در مسجد شجره بانگ لبیک لبیک مشتاقان که با دلی سرشار از عشق به معبود، به سوی او می شتافتند؛ گوشم را نوازش می کرد. با جامه ی لبیک لباس احرام را به تن می کنم. و کفن می پوشم تا قبل از آن که مرگ مرا در یابد من خود با پای خویشتن به لقاء محبوب بشتابم. خسته ام بدنم توان ندارد. رمق از وجودم گرفته شده. سخت است! که برای اولین بار دعوت پروردگارت را لبیک گویی و با تمام وجود به سویش بشتابی!