سیزدهم شهریور
پیش از هر چیزی سعادت آن را داشتم که به زیارت قبر عموی بزرگوار پیامبر و جد ایشان و علما و عرفای اسلام و همسر والا مرتبه ی او بروم؛ به قبرستان ابی طالب! با دیدن قبرستان ناگهان به یاد قبرستان بقیع می افتم. با دیدن کبوترهایش که اگر چه در ظاهر غذای خویش را زائران دریافت می کنند، اما غذای حیات بخش روحشان را از دستان آن بزرگوارانی که در این قبرستان آرمیده اند می گیرند؛ به یاد کبوترهای همیشه زنده ی بقیع می افتم. به یاد آنان که زندگی خرمی دارند. سکوتی آرامش بخش بر فضای قبرستان حاکم بود.انسان هایی که زیر خاک آن آرمیده بودند .گویی با نوری که چشمانم پر از گناهم نمی توانست آن را ببیند به آسمان متصل بودند.پس از زیارت قبرستان به سمت جبل النور حرکت می کنم. کوهی است که نور خیره کننده از آن به آسمان می رسد آن طور که مقصد آن اصلا مشخص نیست. گویی که نور از غار حرا می آید. از آن روی که مردی نه از جنس زمین در آن به راز و نیاز پرداخته و با معبود خویش سخن می گوید.
ناگاه ملکی از آسمان به زمین فرود می آید و جمله ای بر زبان می آورد که همه ی بنیان های وجودم را به لرزه در می آورد:
اقرأ باسم ربک الذی خلق
وقتی که به اطرافم می نگرم در می یابم که با آنجا فاصله ی زیادی دارم. من و شنیدن پیام الهی از جانب فرشته ی حق! سپس به سمت منا به راه می افتم. اما اجازه ی توقف نمی دهند و من اجازه ی زیارتی کوتاه دارم. اما در همین مدت نه چندان طولانی دومین پیامبر اولوالعزم را به همراه فرزندش می بینم که به طرف قله ی کوهی پیش می رفتند و فرشته ای از جنس آتش با پیامبر صحبت می کرد و او را از ضبح عزیز ترین فرزندش بازمی داشت اما رسول خدا با پرتاب سنگ و پناه بردن به اله خویش،ابلیس را از خود دور می کرد و تا هفت بار این کار را ادامه داد تا این که شیطان دانست که پیامبر الله در امتحان خویش حتما موفق خواهد شد. وقتی به خودم آمدم فهمیدم که به عرفات رسیده ام. در بالای جبل الرحمه مردی را دیدم که ناگهان از آسمان به زمین فرود آمد و پس از آن دیدم آن مرد ناپدیدشد و جای آن عده ی زیادی انسان از فرزندان همان مرد پدید آمدند. آری! آن مرد آدم(ع) بود که هم اکنون فرزندانش به محل هبوط او رفته بودند. اما در پایین کوه فضای خاصی بر پا است. چرا که اینجا عرفات است. محل شناخت خدا! مکان معرفت عرفان ! اینجا همان جایی است که هر بنده ای باید در آن سرود بندگی سردهد و بانگ بر آورد من هیچم و پروردگار و خالقم همه چیز، من ان قدر محدودم و از خویش چیزی ندارم که حتی نمی توانم به طور کامل او را بشناسم. این جا مکانی است که بندگان به پروردگارشان پناه آورده و فریاد می زنند: انا الذی اخطأت اما هم اکنون که به سوی الله آمده ام می دانم که خالقم کیست می دانم که علمش بر همه چیز احاطه دارد و همه ی جهان موجودیت خویش را از او گرفته اند و راسخ ترین کوه ها در برابر عظمت او به لرزه در می آید.
اصلا دوست ندارم به این که چند روز دیگر به سفر باقی مانده فکر کنم اما وقت تنگ است و باید این دیار را ترک گفته و به همان سرزمین غریب باز گردم. الهی چگونه فراقت را تحمل کنم؟!