سفارش تبلیغ
صبا ویژن

لحظه های کاغذی


ساعت 3:0 عصر یکشنبه 87/5/13

 

 

چهاردهم شهریور

 

عصر می خواستم به موزه ی مسجدالحرام بروم و از آنچه بر این خانه ی معنوی و الهی گذشته با خبر شوم. پس از 1 ساعت معطل شدن بالاخره اتوبوسی می آید ولی در بین راه ناگهان باران شدیدی شروع به باریدن می کند و آب به داخل اتوبوس نفوذ می کند. ناگاه دلم می گیرد و با خود می گویم خوشا به حال آنان که هم اکنون از رحمتت در زیر ناودان طلا بهره می برند و من در این محیط غریب همانند کسی که در بیابانی بی آب و علف راه را گم کرده باشد بغض سنگینی به گلویم فشار می آورد و از ته دل آرزو می کنم که ای کاش من هم می توانستم همانند باران، شیون و زاری کنم. زاری کنم به حال خودم! آن قدر باران شدت پیدا می کند که مجبوریم به محل اقامت بازگردیم و حتی موفق به رفتن به حرم هم نمی شوم و باید پس از نماز مغرب خود را به معشوقم برسانم.

 

 

 

ساعت 2 چشمانم سنگین شده است و شاید تصور این را دارد که در عالم رویا بتواند به نور ایمان مزین شود و آرامش یابد.                                              

¤ نویسنده: محمدعیسی یوسفی

نوشته های دیگران ( )

3 لیست کل یادداشت های این وبلاگ

خانه
وررود به مدیریت
پست الکترونیک
مشخصات من
 RSS 

:: بازدید امروز ::
25
:: بازدید دیروز ::
1
:: کل بازدیدها ::
22128

:: درباره من ::

لحظه های کاغذی

محمدعیسی یوسفی
این وبلاگی است که سعی دارم در آن به مناسبت های مختلف مطالب گوناگونی را در همه ی زمینه ها به اطلاع دوستانم برسانم.

:: لینک به وبلاگ ::

لحظه های کاغذی

::پیوندهای روزانه ::

:: آرشیو ::

تابستان 1387
زمستان 1386
پاییز 1386
تابستان 1386

:: اوقات شرعی ::

:: لوگوی دوستان من::


::وضعیت من در یاهو ::

یــــاهـو

:: خبرنامه وبلاگ ::

 

:: موسیقی ::