چهاردهم شهریور
عصر می خواستم به موزه ی مسجدالحرام بروم و از آنچه بر این خانه ی معنوی و الهی گذشته با خبر شوم. پس از 1 ساعت معطل شدن بالاخره اتوبوسی می آید ولی در بین راه ناگهان باران شدیدی شروع به باریدن می کند و آب به داخل اتوبوس نفوذ می کند. ناگاه دلم می گیرد و با خود می گویم خوشا به حال آنان که هم اکنون از رحمتت در زیر ناودان طلا بهره می برند و من در این محیط غریب همانند کسی که در بیابانی بی آب و علف راه را گم کرده باشد بغض سنگینی به گلویم فشار می آورد و از ته دل آرزو می کنم که ای کاش من هم می توانستم همانند باران، شیون و زاری کنم. زاری کنم به حال خودم! آن قدر باران شدت پیدا می کند که مجبوریم به محل اقامت بازگردیم و حتی موفق به رفتن به حرم هم نمی شوم و باید پس از نماز مغرب خود را به معشوقم برسانم.
ساعت 2 چشمانم سنگین شده است و شاید تصور این را دارد که در عالم رویا بتواند به نور ایمان مزین شود و آرامش یابد.