روز اول
صدایی از بلندگوی اتوبوس به گوش می رسد. اشک ها همچون مروارید هایی شفاف روی گونه های پاک زائرین جاری می شود.قلب ها به تپش افتاده، نفس ها در سینه ها حبس شده است، دل ها آرام و قرار ندارد چرا که لحظه ی وصال نزدیک است.
لحظه ی دیدار با پاک ترین انسانی که زمین به خاطر او آفریده شده است. لحظه ی دیدار با چهار امام غریب بقیع و دیدار با والاترین زن جهان در جمعه ای نه چندان دور!
اتوبوس هنوز هم در حال حرکت است. نسیمی ملایم شروع به وزیدن می کند سرم را از پنجره بیرون می کنم. وارد شهر شده ایم. اما حالم مثل همیشه نیست؛ هر انسانی هنگام ورود به شهری نا آشنا احساس غربت تمام وجودش را فرا می گیرد اما این احساس غربت نیست احساس قرابتی است سراسر شور و هیجان! مناره های مسجد النبی کم کم نمایان می شوند همچون انسان بلند قامتی هستند که با رویی گشاده ما را به میهمانی خویش فرا می خوانند. ساعت یازده و نیم شب است. اتوبوس از کنار گنبد سبز و زیبای پیامبر اعظم که همچون سیمای دلربایش توجه هر رهگذری را به خود جلب می کند؛ عبور می کند و راهی هتل قصر الدخیل می شود. وقی وارد هتل می شوم از خستگی ماده ی استراحت کردن می شوم می خواهم چشمانم را روی هم گذارم اما مسجد امن و حرم حبیب و غربت ائمه ی بقیع لحظه ای از ذهنم نمی رود.