روز دوم
قلبم به تپشی بی وقفه افتاده است. با تمام وجود احساس می کنم پیامبر اعظم مرا به دامان خویش فرا خوانده است. اشک از چشمانم جاری می شود:"آیا من لیاقت دارم؟" بعد از نماز صبح به سمت بقیع حرکت می کنم احساس عجیبی دارم . از پایین پله ها روبه رو به بقیع شروع به خواندن دعای ائمه ی بقیع می کنم.نگاهی به کبوترهای بقیع می اندازم که شادمان بال خویش را می گشایند ولی هرگز از محوطه ی قبرستان خارج نمی شوند و گویی پس از زیارت چهار ائمه به زیارت همسران و نوادگان پیامبر و خاندانش می روند. برای خواندن دعای کمیل به سمت حرم حرکت می کنم. تا به حال دعایی با این حس و حال نخوانده بودم. سمت راستم پیامبر و جد مادرم نظاره ام می کرد و از جانب چپ فرزندانش در بقیع در دعا و نیایش ما شرکت داشتند. گویی با تمام وجود حضورشان را در آن میان احساس می کنم. با این که همه ی روز را خواب بودم اما اختیار چشمانم با خودم نیست و گویی چشمانم در انتظار رویایی هستند که در آن به دیدار پاک ترین انسان های عالم بروند