روز سوم
ساعت چهار به مسجد النبی می روم. برای ورود به بقیع حال خود را نمی فهمم. گویی نیرویی مرا به سمت داخل می کند اما هنوز در را باز نکرده اند و لحظه ی وصال پس از نماز عصر است. در میان انبوه جمعیتی که فشار زیادی به انسان وارد می کنند تنها کاری که انجام می دهم صلوات بر محمد و آل محمد است. بالاخره بعد از سی دقیقه انتظار زیر آفتاب سوزان مدینه در باز می شود و جمعیت شروع به فشار آوردن به صف های جلو می کند. احساس می کنم دیگر توان نفس کشیدن ندارم. گویی کسی به من می گفت که تنها کار درست گفتن شهادتین است. می خواهم نفس آخر را بکشم که جمعیت مشتاق مرا به داخل پرتاب می کند. به آسمان نگاه می کنم.با نگاهم که که غرق اشک های شفاف و شیشه ایست از پروردگارم تشکر می کنم برای این که به من حیاتی دوباره بخشید تا مزار غریب امامانم را زیارت کنم. نفس نفس زنان به سمت پنجره ی بقیع حرکت می کنم همانند کسی که پس از مدت ها به آغوش صاحبش بازگشته باشد خود را به پنجره ها می چسبانم و به قبور ائمه ی بقیع خیره می شوم و مزار و مرقد با خاک یکسانشان را نظاره می کنم. اما در میان قبرستانی که جز سنگ و خاک چیز دیگی در آن به چشم نمی خورد قامت بلند و چهره های نورانی امامان را می بینم که سرافراز و سربلند به استقبال مشتاقان آمده اند و سلام عاشقان خویش را بدون جواب نمی گذارند. در چشمانشان که به سمت زنانی است که در آرزوی ورود به قبرستان غریب بقیع را دارند برق زیبایی از دعوت آن آسمانیان به صبر و شکیبایی و انتظار ظهور نمایان است. لحظه ای احساس می کنم آن هایی که تصور می کنند مرقد این امامان را تخریب کرده اند در مرداب جهالتی دست و پا می زنند. چرا که آسمان بی کران هم چنان گنبدی عظیم سراسر عالم را فرا گرفته و بارگاهی باشکوه برایشان بنا کرده که نظیر آن در هیچ کجای جهان وجود ندارد. صدای بال زدن کبوتر های بقیع مرا به خود می آورد و من همانند کسی که گویی تازه کبوتر ها را دیده باشد به آن ها خیره می شوم. به آنان غبطه می خورم. به زندگی زیبایشان! که بدون این که کسی مرزی برایشان تعیین کند به هر سمت بخواهند می روند و روزی خویش را شاید از دستان صاحبان زمین می گیرند. خوشا بحالشان که همیشه اینجا هستند در مدینه ی منوره در مسجد النبی و نزدیک تر در بقیع! افسوس که وقت دیدار من با این قبرستان تمام شد اما آنان همیشه هستند و زندگیشان می گذردسبز و خرم در قبرستانی همچون کویری بی آب و علف! پاهایم سست شده بود.گویی نیرویی ماوراء الطبیعه بر خلاف میلم عمل کرده و مرا به سمت پایین پله های بقیع می کشاند. نمی خواهم بروم اما زندگی من جدای از این کبوترهاست ؛ من محدود هستم. محدود زمان و سرنوشت و تقدیر! پس از زیارت کمی استراحت می کنم. پاهایم به شدت درد می کند. گویی خواهان قدم برداشتن به سمت بقیع است؛ اما...!آرزوی بعیدی است. لا اقل در این لحظه. نماز مغرب را در محوطه ی حیاط مسجد مطهر پیامبر می خوانم. چه نماز دلشینی است! چشمانمان به سوی گنبد سبز و نورانی پیامبر خداست. در بستر خوابم باز این چشمان در انتظار دیداری است در رویایی حقیقی ! اما این بار در انتظار دیدار منجی عالم بشریت است که شاید آرزوی دوری باشد...برای من !