سفارش تبلیغ
صبا ویژن

لحظه های کاغذی


ساعت 9:0 عصر پنج شنبه 87/5/17

 

شانزدهم شهریور

 

ساعت 7 سوار هواپیما می شوم اما حالم کاملا مخالف وقتی است که برای رفتن به مکه و مدینه از پله های هواپیما بالا می رفتم. ساعت 10/10 به ایران می رسم. اما باز هم حس می کنم که قلبم را ، روحم را و تمام جوارحم را در آنجا گذاشته ام و آمده ام  و هم اکنون است قدر آن زمان را می دانم و حسرت می خورم که چرا آن طور که باید از آن استفاده نکردم. الهی! هم اکنون که از کعبه ی عظیمت و مامن رسولت و از خانه ی روح بخش پیشوایانت فاصله ی زیادی دارم با تمام وجود حس می کنم که قسمت بزرگی از وجودم را در بقیع به جا گذاشته ام.


¤ نویسنده: محمدعیسی یوسفی

نوشته های دیگران ( )

ساعت 1:0 عصر چهارشنبه 87/5/16

 

پانزدهم شهریور

 

امروز آخرین روز است! سخت است بر زبان آوردن این جمله... . ای کاش می شد که زمان بایستد و من به سویت حرکت کنم، زمان به آهستگی گام بردارد و من دوان دوان به سمتت بشتابم! برای وداع راهی حرم می شوم. چگونه طواف وداعم را به جا آورم؟ با چه رویی خداحافظی کنم   قدم هایم را باشرم بر گرد خانه ی عاشقان حق بر می داشتم و نمی دانستم برای خداحافظی چه بگویم. الهی ! تو همیشه با من هستی ولی من غافلاز نظرت!بی اختیار پرده ی خانه را چنگ می زنم و گریه می کنم. الهی! پناهم ده زیر سایه ی هدایت و رحمتت ای پناهگاه بی پناهان! مرا ببخش که بندگیت را آن طور که باید ادا نکردم .الهی مغفرت و رحتت تمام کائنات را فرا گرفته است و حتی کوچک ترین بنده ات را از آن محروم نمی سازی. من هم نقش کوچکی از بندگانت !مرا ببخش که بخشنده تر از تو در هیچ کجا سراغ ندارم که تو خالق و علت همه چیز هستی! به سختی خود را از کعبه جدا می کنم و از آنجا دور می شوم گویی نیرویی مرا از پناهگاهم جدا می کند و آرامش را از من می گیرد. اما نمی شود تا ابد آنجا بمانم. ساعت 12 به سمت جده به راه می افتم. همانند کسی هستم که از معشوقش جدا می شود با تمام وجود حس می کنم که از خاک مقدس مکه خارج می شوم. حالم خیلی بد است. جوارح و جوانحم لحظه ای آرام و قرار ندارند.


¤ نویسنده: محمدعیسی یوسفی

نوشته های دیگران ( )

ساعت 3:0 عصر یکشنبه 87/5/13

 

 

چهاردهم شهریور

 

عصر می خواستم به موزه ی مسجدالحرام بروم و از آنچه بر این خانه ی معنوی و الهی گذشته با خبر شوم. پس از 1 ساعت معطل شدن بالاخره اتوبوسی می آید ولی در بین راه ناگهان باران شدیدی شروع به باریدن می کند و آب به داخل اتوبوس نفوذ می کند. ناگاه دلم می گیرد و با خود می گویم خوشا به حال آنان که هم اکنون از رحمتت در زیر ناودان طلا بهره می برند و من در این محیط غریب همانند کسی که در بیابانی بی آب و علف راه را گم کرده باشد بغض سنگینی به گلویم فشار می آورد و از ته دل آرزو می کنم که ای کاش من هم می توانستم همانند باران، شیون و زاری کنم. زاری کنم به حال خودم! آن قدر باران شدت پیدا می کند که مجبوریم به محل اقامت بازگردیم و حتی موفق به رفتن به حرم هم نمی شوم و باید پس از نماز مغرب خود را به معشوقم برسانم.

 

 

 

ساعت 2 چشمانم سنگین شده است و شاید تصور این را دارد که در عالم رویا بتواند به نور ایمان مزین شود و آرامش یابد.                                              

¤ نویسنده: محمدعیسی یوسفی

نوشته های دیگران ( )

ساعت 5:0 عصر پنج شنبه 87/5/10

سیزدهم شهریور

 

 پیش از هر چیزی سعادت آن را داشتم که به زیارت قبر عموی بزرگوار پیامبر و جد ایشان و علما و عرفای اسلام و همسر والا مرتبه ی او بروم؛ به قبرستان ابی طالب! با دیدن قبرستان ناگهان به یاد قبرستان بقیع می افتم. با دیدن کبوترهایش که اگر چه در ظاهر غذای خویش را زائران دریافت می کنند، اما غذای حیات بخش روحشان را از دستان آن بزرگوارانی که در این قبرستان آرمیده اند می گیرند؛ به یاد کبوترهای همیشه زنده ی بقیع می افتم. به یاد آنان که زندگی خرمی دارند. سکوتی آرامش بخش بر فضای قبرستان حاکم بود.انسان هایی که زیر خاک آن آرمیده بودند .گویی با نوری که چشمانم پر از گناهم نمی توانست آن را ببیند به آسمان متصل بودند.پس از زیارت قبرستان به سمت جبل النور حرکت می کنم. کوهی است که نور خیره کننده از آن به آسمان می رسد آن طور که مقصد آن اصلا مشخص نیست. گویی که نور از غار حرا می آید. از آن روی که مردی نه از جنس زمین در آن به راز و نیاز پرداخته و با معبود خویش سخن می گوید.                                                                                                           

ناگاه ملکی از آسمان به زمین فرود می آید و جمله ای بر زبان می آورد که همه ی بنیان های وجودم را به لرزه در می آورد:                                                                      

اقرأ باسم ربک الذی خلق                  

 

 

 

 

 وقتی که به اطرافم می نگرم در می یابم که با آنجا فاصله ی زیادی دارم. من و شنیدن پیام الهی از جانب فرشته ی حق! سپس  به سمت منا به راه می افتم. اما اجازه ی توقف نمی دهند و من اجازه ی زیارتی کوتاه دارم. اما در همین مدت نه چندان طولانی دومین پیامبر اولوالعزم را به همراه فرزندش می بینم که به طرف قله ی کوهی پیش می رفتند و فرشته ای از جنس آتش با پیامبر صحبت می کرد و او را از ضبح عزیز ترین فرزندش بازمی داشت اما رسول خدا با پرتاب سنگ و پناه بردن به اله خویش،ابلیس را از خود دور می کرد و تا هفت بار این کار را ادامه داد تا این که شیطان دانست که پیامبر الله در امتحان خویش حتما موفق خواهد شد. وقتی به خودم آمدم فهمیدم که به عرفات رسیده ام. در بالای جبل الرحمه مردی را دیدم که ناگهان از آسمان به زمین فرود آمد و پس از آن دیدم آن مرد ناپدیدشد و جای آن عده ی زیادی انسان از فرزندان همان مرد پدید آمدند. آری! آن مرد آدم(ع) بود که هم اکنون فرزندانش به محل هبوط او رفته بودند. اما در پایین کوه فضای خاصی بر پا است. چرا که اینجا عرفات است. محل شناخت خدا! مکان معرفت عرفان ! اینجا همان جایی است که هر بنده ای باید در آن سرود بندگی سردهد و بانگ بر آورد من هیچم و پروردگار و خالقم همه چیز، من ان قدر محدودم و از خویش چیزی ندارم که حتی نمی توانم به طور کامل او را بشناسم. این جا مکانی است که بندگان به پروردگارشان پناه آورده و فریاد می زنند: انا الذی اخطأت                                 اما هم اکنون که به سوی الله آمده ام می دانم که خالقم کیست می دانم که علمش بر همه چیز احاطه دارد و همه ی جهان موجودیت خویش را از او گرفته اند و راسخ ترین کوه ها در برابر عظمت او به لرزه در می آید.                                                               

اصلا دوست ندارم به این که چند روز دیگر به سفر باقی مانده فکر کنم اما وقت تنگ است و باید این دیار را ترک گفته و به همان سرزمین غریب باز گردم. الهی چگونه فراقت را تحمل کنم؟!                                                                                                   

 


¤ نویسنده: محمدعیسی یوسفی

نوشته های دیگران ( )

ساعت 9:0 صبح سه شنبه 87/5/8

دوازهم شهریور

 

 ظهر به حرم مشرف می شوم و باز هم شایستگی این را به لطف حق داشتم که بتوانم طوافی انجام دهم تا شاید هدایت گرم باشد به راه مستقیم حق! پس از نماز مغرب و عشا به حیاط حرم قدم گذاشتم و روبه کعبه نشستم و به آن خیره شدم ناگاه احساس کردم به جای انسان های سفید پوشی که در حال طواف بودند فرشتگانی را می دیدم که به سمت کعبه سجده می کردند و بر محمد و آل طاهرش سلام و صلوات می فرستادند. صفوف نورانی طوافشان تا به عرش ادامه داشت و دوباره به جای فرشتگان همان انسان های دلباخته را می بینم که مقامشان از فرشتگان هم بالاتر است. وقتی به هتل بر می گردم از خودم بدم می آید که سه روز دیگر بیش تر باقی نمانده است ولی من همان مسلمان سیاه دلی هستم که از شرم نمی توانستم حتی برای خویش طلب استغفار کنم. و باز هم این اشک های ساید پاک چشمانم هستند که تسلی دهنده ی حالم می شوند.            


¤ نویسنده: محمدعیسی یوسفی

نوشته های دیگران ( )

ساعت 3:0 عصر شنبه 87/5/5

یازدهم شهریور

 

می توانم در مسیری که مردان و زنان خدایی گام برداشته اند به راه بیفتم و طوافی مستحبی به جا آورم .خود را به دیواره کعبه می چسبانم و با تمام وجود فریاد برمی آورم و بر همه ی گناهانم اعتراف می کنم. فریاد می زنم که این من بودم که در جوار فاطمه ی معصومه در شب های قدر آن طور که باید شب زنده داری نکردم. آن طور که لازم بود طلب استغفار نکردم گرچه می دانم که بخشنده ای! من همان بیچاره ی روز عرفه ام که در سرزمین ایران بعد از خروج از محضرت باز هم به گناه و معصیت پرداختم. من همان بنده ی گنه کار و حقیرت هستم که اگر کار نیکی می کردم آن قدر در نظرم بزرگ جلوه می نمود که از منعم آن غافل می شدم دریغا که کوچک ترین چیزی که داشتم هم از تو گرفته بودم. که نه! تو خود با سخاوت  نا محدودت تمام دارایم را به من داده بودی وزندگی و حیات به من عنایت فرموده بودی. هنگامی که صورت خویش را از پرده ی کعبه جدا می کنم به بالای سرم نگاهی می اندازم و می بینم که یا الله!من و بودن در جوار خانه ات! الهی از همه ی دنیا و معصیت هایش به تو پناه آورده ام مرا دریاب! نگاهی به حجر اسماعیل می اندازم ناگاه احساس می کنم  راهی برای رفتن به داخل حجر باز می شود. گویی کسی دیگران را متوقف کرد و مرا به داخل حجر فراخواند تا شاید بتوانم برای سال ها گناه و غفلت در زلال شفاف توبه خویش را دریابم. سریع خود را به داخل می رسانم و روبه کعبه ی نیکوکاران وتنها پروردگار مخلصان، تکبیرم را می گویم و نمازم را آغاز می کنم. باران، گویی همانند فرشته ای به سرعت زمینیان را از به آسمان متصل می کند. برکت پروردگار را به مردم می رساند تا هر کس به مقدار سهم خویش از نردبان آن بالا رود و برای خویش مامنی برای آرامش در آسمان پیدا کند..با تمام وجود دست به دعا بر می دارم: الهی! باران رحمتت را به من برسان تا هم اکنون که زیر ناودان طلای معرفتت ایستاده ام زلال وجودم را با پاکی آن سیراب کنم. پس از نماز مغرب باز هم از جایگاه انوار آسمانی و زمینی دور می شوم.                                                         


¤ نویسنده: محمدعیسی یوسفی

نوشته های دیگران ( )

ساعت 8:0 صبح پنج شنبه 87/5/3

دهم شهریور

 

از پله های طبقه ی دوم مسجدالحرام بالا می روم و از بالا حیاط بزرگ و کعبه ی با عظمت پروردگارم را نظاره می کنم بیش از هر زمانی دیدنی است طواف عاشقان بر گرد خانه ی الهی ! هم چون پروانه های زیبایی که پیراهن سفید بر تن کرده باشند و به دور شمعی نورانی طواف کنند. نجوای عاشقان حق در همه ی فضا پیچیده بود. روحانی کاروان در همین حال در مورد ارکان خانه ی ربانی حق برایمان صحبت کردند. که در همان حین در کنار رکن یمانی پیامبر و پیشوایانش را می بینم که دری از درهای بهشت را می بوسند و هم چنین مردم عام را که برای استغفار از گناهانشان در این مکان مناجات می کنند. ناگهان حضرت آدم(ع) را می بینم که از آسمان فرود می آید و به همراهش سنگ آسمانی سفیدی است که آن را در دیوار کعبه جای می دهد.ناگاه در رکنی از کعبه که مستجار نام دارد دیدم که دیوار کعبه شکافت و بانویی نورانی به همراه فرزندی که در آغوش داشت از آن بیرون آمدند. در فاصله ی بین در کعبه و حجر اسماعیل که حطیم گویند حضرت آدم دست به دعا برداشته و به درگاه پروردگار توبه می کند و در همین هنگام نیز خدا توبه ی او را می پذیرد. تا به خود آمدم دیدم نه! پیرامون کعبه مملو از انسان های مشتاقی است که به طواف می پردازند.در بسترم  ذهنم به گوشه و کنار کعبه می اندیشد که بسیارند آنچه که من شایستگی دیدن آن را نداشتم                   

¤ نویسنده: محمدعیسی یوسفی

نوشته های دیگران ( )

ساعت 6:0 عصر دوشنبه 87/4/31

نهم شهریور

 

 

به طرف مسجد الحرام به راه می افتم. قلبم به تپشی بی وقفه افتاده است. ساعت 6 است و من درست روبه روی مسجدالحرام ایستاده ام. نور خیره کننده ای که می آید چشمم را می آزارد و رمق از پاهایم می گیرد. گویی دیگر توان حرکت ندارم. ناگهان اختیار حرکتم از دستم خارج می شود. پاهایم به تندی حرکت می کند. و من وارد می شوم. هنگامی که فکر می کنم در چند قدمی کعبه ایستاده ام و اگر کمی جلوتر بروم قبله ی عاشقان حق پیش رویم نمایان می شود؛عزمم راسخ تر شده ولی توانم کم تر! من توانایی قدم برداشتن در این مکان مقدس را ندارم. چشمانم بی اختیار خیره شده است به رد انگشتان پیامبران الهی پروردگار! چشمان من توانایی آن را ندارند که بتوانند کعبه ی پاک عاشقان مشتاق را نظاره کنند. ای پروردگار من! چشمان پر از اشکم عظمت خدایی الله و عشق بندگی بشر را در کعبه ای که جلال و شکوه آن فقط در دل مقربان به درگاهش سکنی گزیده است می یابند. حال، همه ی اعضا و جوارحم فریاد بندگی بر می آورند و دیوانه وار قدم در راه رسیدن به سنگ آسمانی بر می دارند.شاید مرهمی باشد برای زخم های روح ها، برای درمان قلب ها و برای تهذیب نفس ها. دریغا که حتی دست من شایسته ی رسیدن به ملتزم نیست تا سینه ام را به آن بچسبانم و فریاد برآورم: الهیالعفو!                                                                                       

 

 

 

 

 

 

 

در انبوه جمعیت و آتش سوزان خورشید، الله اکبرم را می گویم و خود را برای طواف به دور کعبه ی عاشقان مهیا می سازم. عده ای خود را به کعبه چسبانده و گریه می کنند عده ای فریاد بندگی بر آورده و پرانه وار پیرامون کعبه طواف می کنند. به حجر اسماعیل نزدیک می شوم. جمع کثیری از بندگان خدا زیر ناودان طلا در حال مناجات با معبودشان هستند. و گویی با تمام وجود خدا را حس می کنند. فریاد می زنم که یا الله! گناهانم را ببخش بنده ای گنه کارم ؛ بخشش های بسیارت رابه من عطا یا الهی ! ای معبود من ! عمره ام را قبول کن. به سویت آمده ام در درگاهت حاضر شده ام گرچه لیاقت آن را نداشتم. خدایا! مرا از تاریکیی که در اثر کثرت گناهانم در آن غوطه ورم بیرون کن و خدایا! عذاب دوزخ را از من دور کن که توان تحمل آن را ندارم. از شراره ی جهنم به تو پناه آورده ام. هنگامی که به بنایی که توسط حضرت ابراهیم(ع) و حضرت اسماعیل(ع) ساخته شده می نگرم محو عظمت و جلال و شکوه آن می شوم که تا به خود می آیم می فهمم هفتمین پروازم به دور کعبه ی صالحان به پایان رسیده است.                                    

در پشت قدوم ابراهیم خلیل الله به نماز می ایستم. رو به کعبه ای که از هر وقتی به آن نزدیک تر هستم. پس از نماز فقط می توانم به کعبه خیره شوم. هم اکنون است که می فهمم که پروردگار مرا نظاره می کند. از خالق و صاحب خویش خجالت می کشم. و هنگامی که چشمان سیاهم به سمت مقام ابراهیم(ع) تغییر جهت می دهد لحظه ای به یاد هاجر می افتم که هم اکنون میان دو کوه صفا و مروه در جستجوی آبی است برای اسماعیل؛ ولی آبی نمی یابد. سریعا از جا بر می خیزم و به سمت صفا و مروه حرکت می کنم. اما در آنجا بسیارند هاجرانی که در جستجوی آب مغفرت در بین دو کوه سعی انجام می دهند تا با یافتن آب، آن را به اسماعیل قلبشان دهند که فریاد استغاثه اش بلند شده. هر کس که آبی به دست می آورد خوشحال و شادمان به سمت زمزم خویش می شتابد تا مرهمی برای قلب آلوده به گناهش باشد. مسیر هفتم را طی می کنم اما با شادی هاجر که با به دست آوردن زمزمی برای فرزندش فریاد شکر برآورده احساس خستگی نمی کنم. حال که سعیم به پایان رسید با زمزم استغفار خویش را سیراب می کنم و تقصیر را انجام می دهم و با شادی و آرامشی خاص برای طواف نساء دوباره خود را به کعبه می رسانم.  دوباره دربرابر عظمت خانه ی خدا نمی توانم کاری کنم. همه ی توانم را از دست داده ام. طواف نساء هم به پایان رسید برای دومین بار پشت مقام ابراهیم می ایستم و نمازم را نیز به جا می آورم و از احرام بیرون می آیم.و این ذره ای از حس رستگاری است.                                                                                      

 خدایا! همه ی رستگاری را به من عطا کن! امید دارم این عمره را از بنده ی گنه کارت که سراپایش آلوده است و از شرمندگی نمی تواند با تو سخن بگوید قبول کنی تا شاید مرهمی باشد برایم که کمی از غبار نشسته روی قلبم را با آن بزدایم. در هنگام عصر عزمم را جزم کردم و به سمت کعبه به راه افتادم  اما باید ناکام بازگردم. به من اجازه ی ورود به حیاط را نمی دهند و می گویند بعد از نماز... . الهی ! سخت است نشستن پشت حصاری و با حسرت خیره به خانه ات نگاه کردن. سخت است مورد ظلم واقع شدن آن هم در کنار خانه ات! سخت است بر من که بدون دست زدن به پرده ی خانه ات بازگردم و نمازم را در حالی بخوانم که به کعبه ات نزدیک ام و در حرمت هستم ولی خانه ات را نمی بینم. بازمی گردم ولی دل شکسته. با دلی پر از نفرت و کینه از آن ابلیسانی که شاید در نفس هر یک از این انسان های به ظاهر وارسته باشد از ان شیاطینی که از همان روز آغازین دست بیعت به به رسول خدا و پیشوایانش ندادند. پس از نماز مغرب و عشاء برای مدت کمی توانستم خود را به کعبه نزدیک کنم ولی هرگز شایسته ی آن نبودم که صورت خود را به دیار آن بچسبانم و خود را از گریه سیراب کنم. لحظه ای که با حسرت به کعبه نگاه می کردم و بسیاری را می دیدم که به دور خانه ی پروردگار طواف می کردند از ذهنم بیرون نمی رود و بغضی سنگین را در دلم می نشاند.                                                                                              


¤ نویسنده: محمدعیسی یوسفی

نوشته های دیگران ( )

ساعت 2:56 عصر یکشنبه 87/4/30

رژیم صهیونیستی اعتراف کرد، دنیا نتوانست سمیر قنطار را آزاد کند اما سیدحسن نصرالله توانست و این کار او باعث شد که اسرائیل تحقیر شود.عملیات تبادل اسیران بین حزب الله و رژیم صهیونیستی که سومین پیروزی سیاسی و نظامی حزب الله از سال 2006 تاکنون تلقی می شود بازتاب های داخلی و خارجی بسیاری داشت به نحوی که این عملیات که به یاد شهید مغنیه عملیات رضوان نام گرفت باعث اعتراف صریح جامعه جهانی و سازمان ملل به قدرت تاثیرگذار حزب الله شد.مقامات اسرائیل اذعان کرده اند که احتمال جنگ تازه با لبنان برای تسویه حساب بعید نیست.در همین راستا یکی از مسئولان رژیم صهیونیستی گفت، احتمال ترور سیدحسن نصرالله و سمیر قنطار نیز وجود دارد.


¤ نویسنده: محمدعیسی یوسفی

نوشته های دیگران ( )

ساعت 10:0 عصر شنبه 87/4/29

هشتم شهریور                                                                   

. صبح به سمت حرم پیامبر به راه می افتم. بغضم گلویم را می فشرد و به صورت دانه هایی شیشه ای بر گونه ام جاری می شود. لحظه ی وداع نزدیک است و حرم معشوق در پیش. فضای غریبی است. در هر طرف عده ای شیون و زاری می کنند. رو به میزبان خود نشسته اند و التماس می کنند، گریه می کنند و خواهش می کنند که یا رسول الله اگر مهمان خوبی برایت نبودیم ما را ببخش ما لیاقت مدینه را نداشتیم. ما کجا و مدینه کجا. اما خوشا به حال آنان که در لحظه ی خداحافظی،امامان به ظاهر خفته در بقیع را می دیدند و شاید وداعی ابدی با آن ها نداشتند چرا که بهشت را برای ملاقات یک دیگر قرار داده اند. یا شاید هم دیداری نه چندان دور در لحظه ی ظهور صاحب الزمان(عج)! برای آخرین بار چشمانم را در زلال مقبره ی رسول اعظم می شویم و به بقیع نگاهی می اندازم که همانند همیشه آسمانی پر از غم و اندوه بر سر آن پرده افکنده است. خداحافظی می کنم...                                                                                                                    

اما نمی توانم باور کنم. نمی دانم چه طور از مدینه و وسجدالنبی و بقیع جدا شوم. اما باید این کار را بکنم. راه دیگری ندارم. عصر در هتل با غسلی خویش را تطهیر کرده و خویش را آماده می کنم تا به محضر خدا رهسپار شوم. اگر چه که عالم محضر خداست! 

 در اتوبوس برای آخرین بار مدینه را می بینم. برای آخرین بار بوی خاک غریب بقیع به      مشامم می رسد و برای آخرین بار رحمت پیامبر را از نزدیک لمس می کنم. به سمت مسجد شجره به راه می افتیم... .                                                                                   

در مسجد شجره بانگ لبیک لبیک مشتاقان که با دلی سرشار از عشق به معبود، به سوی او می شتافتند؛ گوشم را نوازش می کرد. با جامه ی لبیک لباس احرام را به تن می کنم. و کفن می پوشم تا قبل از آن که مرگ مرا در یابد من خود با پای خویشتن به لقاء محبوب بشتابم. خسته ام بدنم توان ندارد. رمق از وجودم گرفته شده. سخت است! که برای اولین بار دعوت پروردگارت را لبیک گویی و با تمام وجود به سویش بشتابی!                               


¤ نویسنده: محمدعیسی یوسفی

نوشته های دیگران ( )

   1   2      >
3 لیست کل یادداشت های این وبلاگ

خانه
وررود به مدیریت
پست الکترونیک
مشخصات من
 RSS 

:: بازدید امروز ::
7
:: بازدید دیروز ::
0
:: کل بازدیدها ::
22169

:: درباره من ::

لحظه های کاغذی

محمدعیسی یوسفی
این وبلاگی است که سعی دارم در آن به مناسبت های مختلف مطالب گوناگونی را در همه ی زمینه ها به اطلاع دوستانم برسانم.

:: لینک به وبلاگ ::

لحظه های کاغذی

::پیوندهای روزانه ::

:: آرشیو ::

تابستان 1387
زمستان 1386
پاییز 1386
تابستان 1386

:: اوقات شرعی ::

:: لوگوی دوستان من::


::وضعیت من در یاهو ::

یــــاهـو

:: خبرنامه وبلاگ ::

 

:: موسیقی ::